هر یک به زبانِ حال با من گفتند:

«کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟»

در کارگهِ کوزه گری بودم دوش،

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛

این دسته که بر گردن او می بینی:

دستی است که بر گردن یاری بوده است!

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است،

در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده است؛

می کرد دلیر کوزه را دسته و سر،

از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!

در کارگه کوزه گری کردم رای،

بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به پای،

انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،

برچرخ نهاده ای، چه می پنداری؟

* هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری،

تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟

من دیدم اگر ندید هر بی بصری،

خاک پدرم در کف هر کوزه گری.

* بر کوزه گری پریر کردم گذری،

از خاک همی نمود هر دَم هنری؛

تعداد ابیات منتشر شده : 510165